هو المولی
اولین باری که از رفتن کسی بهتزده شدم، اردیبهشت 1401 بود.
من از اول بچگی، یعنی از وقتی که حافظهام درست یاری میکند، خودم را و دنیای دور و برم را پای منبر مردی شناختم که اردیبهشت 1401 از دنیا رفت. درکش برایم آسان نبود. نمیفهمیدم این غم را. یادم هست هر کس که مرا میشناخت و از تعلق خاطر من به او خبر داشت، میآمد و به من تسلیت میگفت. انگار که صاحب عزای او باشم. من با او زندگیام را ساخته بودم. دینم را و اعتقاداتم را فهمیده بودم. به عشق منبرهای او بود که هر سال منتظر ماه رمضان و فاطمیه بودم. و همۀ این وابستگیها در یک شب اردیبهشتی گذاشته و رفته بودند. باورش برایم سخت بود. نه سختی که غصه نبودنش را بخورم. نمیتوانستم نبودش را تصور کنم. آن قدر که حتی بعد رفتنش هم، با وجود این که میدانستم دیگر نیست و فاطمیۀ 98 آخرین فاطمیهای بوده که او را روی منبر دیدهام، باز منتظر بودم فاطمیه بیاید و منبر برود. حتی شده از آن دنیا. حتی شده در خواب. نبود او هنوز هم برایم باور کردنی نیست. باورکردنی نه به این معنی که داغی بر دلم از رفتن او مانده باشد که نگذارد نبودنش از یادم برود. نه. نبود او را نمیتوانم باور کنم چون هنوز دارم با او زندگی میکنم. هنوز هر وقت عصبانیتم میزند بالا و نمیتوانم خودم را مهار کنم، میروم دستخطی را که اول نهج البلاغه برایم نوشته نگاه میکنم. یا هر وقت کارم گره میخورد، امیدوار میشوم به آن شبی که برای آخرین بار همدیگر را دیدیم و قول داد به اسم برایم در نماز شبش دعا کند. او برای من همچنان ادامه دارد. احتمالا تا وقتی هم که در این دنیا هستم و نفس میکشم، ادامه داشته باشد. برای خودم هم عجیب است اما، هر بار خواستهام بروم قم سر مزار او، با این که شاید حتی تا چند قدمیآن هم رفته ام، هرگز از نزدیک مزارش را ندیدهام. دنیا با تمام وسعتش برای او جای کوچکی بود. حالا که رفته و جسد پاک اما بی جانش در این دو متر قبر دنیا مانده، من چرا تن به دیدن مزار او بدهم؟ او برای من هنوز زنده است.
بار دومیکه از رفتن کسی بهت زده شدم اما همین ده روز پیش بود. یعنی مهر 1403.
سید برای من در کودکی و نوجوانی، نماد فلسطین و نماد مبارزه بود. کسی که پشت به یک پردۀ آبی میایستاد و با دنیا حرف میزد. آن اوایل که عربی بلد نبودم، چندان نمیفهمیدم حرفهایش را و تمام درک من از او خلاصه میشد از همان قاب و همان تصویر. به تدریج اما بزرگتر که شدم و آمدم مدرسۀ راهنمایی نسبتی هم بین من و زبان عربی شکل گرفت. اوایل اگرچه بدم میآمد از عربی و هیچ چیز از آن سر در نمیآوردم، ولی کمیکه گذشت با آن انس گرفتم و تازه برای خودم عرب شده بودم. دلیل انس گرفتنم هم البته سید بود. گوش دادن به سخنرانیهای او به تدریج باعث شد، عربی ام خوب شود. یک موقعی برنامه ثابت تمرین عربی برای خودم گذاشته بودم که پخش زنده المنار، برنامه سخنرانیهای سید و حتی بعضی اوقات آرشیوهایش را نگاه کنم. همین هم شد که روز به روز بیشتر او را میشناختم و تازه فهمیدم سید را. وارد دبیرستان که شدم، دیگر برای خودم شده بودم یک پا عرب. آن قدر که امتحانات عربی مدرسه را نخوانده بیست میشدم و در کنکور هم عربی عمومیو اختصاصی را 100 زدم. عمده علتش هم سید و سخنرانیهای سید بود. هر چه بیشتر میگذشت سید را بیشتر میشناختم و بیشتر هم به او وابسته میشدم. هر جایی سخنرانی سید بود و در دسترس میشد گذاشت در هندزفری و گوش داد من آن را پیدا کرده بودم. یادم میآید سال 98 بود. مدت زیادی از ششم تیر 98 نگذشته بود. من تازه قلبم را پیدا کرده بودم. همین بین بود که سخنرانیهای کوتاهی از سید پیدا کردم که نه تنها ربطی به سیاست و دنیا نداشتند که بهتر از هر کس دیگری عشق را فهمیده بود و توضیح میداد. از لوازم حب میگفت. از دنیا و بی وفایی آن. از صبر. و مهمتر از همه از خدا. از آن روزها بود که سید برایم معنای تازهای پیدا کرد. من تازه سیدی را شناخته بودم که نه فقط با اسرائیل میجنگید که قبل از آن با شیطان جنگیده بود و روحش به قول مالکوم ایکس وسعت پیدا کرده بود. در تمام روزهای سخت پس از آن، که یکی بعد از دیگری، بحران روی بحران در زندگی سراغم میآمد، سید و صدای سید بود که نمیگذاشت نا امید شوم. حالا دیگر روح بزرگ سید برایم حجتی شده بود در مبارزات نظامیو سیاسیاش حتی. اگر جایی شک میکردم که حق و باطل کدام است، به او نگاه میکردم که ببینم او کدام طرف ایستاده.
حالا اما بعد رفتنش، مثل همان اردیبهشت 1401، باورم نیست که رفته باشد. اخبار را کاری ندارم. به این که میگویند با ریختن چندین تن بمب روی سرش شهیدش کرده اند کاری ندارم. به این که چقدر نبودنش در این اوضاع چقدر حس میشود، کاری ندارم. برای من سید هنوز زنده است. هنوز وقتی گرمای صدایش را میشنوم، خون در رگهایم به جوش میآید. هنوز آن لبخندهایش برایم آرامش است در سختیها.
چطور باور کنم که سید نیست؟
به قول شاعر
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب...ماه را میشود از حافظۀ آب گرفت؟!