loading...

وَمَضـــات

فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجمَعُوٓاْ أَن یَجعَلُوهُ فِی غَیَٰبَتِ ٱلجُبِّ وَ أَوحَینَآ إِلَیهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمرِهِم هَٰذَا وَ هُم لَا یَشعُرُونَ

بازدید : 0
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هو المولی

اولین باری که از رفتن کسی بهت‌زده شدم، اردی‌بهشت 1401 بود.

من از اول بچگی، یعنی از وقتی که حافظه‌ام درست یاری می‌کند، خودم را و دنیای دور و برم را پای منبر مردی شناختم که اردی‌بهشت 1401 از دنیا رفت. درکش برایم آسان نبود. نمی‌فهمیدم این غم را. یادم هست هر کس که مرا می‌شناخت و از تعلق خاطر من به او خبر داشت، می‌آمد و به من تسلیت می‌گفت. انگار که صاحب عزای او باشم. من با او زندگی‌ام را ساخته بودم. دینم را و اعتقاداتم را فهمیده بودم. به عشق منبرهای او بود که هر سال منتظر ماه رمضان و فاطمیه بودم. و همۀ این وابستگی‌ها در یک شب اردی‌بهشتی گذاشته و رفته بودند. باورش برایم سخت بود. نه سختی که غصه نبودنش را بخورم. نمی‌توانستم نبودش را تصور کنم. آن قدر که حتی بعد رفتنش هم، با وجود این که می‌دانستم دیگر نیست و فاطمیۀ 98 آخرین فاطمیه‌ای بوده که او را روی منبر دیده‌ام، باز منتظر بودم فاطمیه بیاید و منبر برود. حتی شده از آن دنیا. حتی شده در خواب. نبود او هنوز هم برایم باور کردنی نیست. باورکردنی نه به این معنی که داغی بر دلم از رفتن او مانده باشد که نگذارد نبودنش از یادم برود. نه. نبود او را نمی‌توانم باور کنم چون هنوز دارم با او زندگی می‌کنم. هنوز هر وقت عصبانیتم می‌زند بالا و نمی‌توانم خودم را مهار کنم، می‌روم دستخطی را که اول نهج البلاغه برایم نوشته نگاه می‌کنم. یا هر وقت کارم گره می‌خورد، امیدوار می‌شوم به آن شبی که برای آخرین بار هم‌دیگر را دیدیم و قول داد به اسم برایم در نماز شبش دعا کند. او برای من همچنان ادامه دارد. احتمالا تا وقتی هم که در این دنیا هستم و نفس می‌کشم، ادامه داشته باشد. برای خودم هم عجیب است اما، هر بار خواسته‌ام بروم قم سر مزار او، با این که شاید حتی تا چند قدمی‌آن هم رفته ‌ام، هرگز از نزدیک مزارش را ندیده‌ام. دنیا با تمام وسعتش برای او جای کوچکی بود. حالا که رفته و جسد پاک اما بی جانش در این دو متر قبر دنیا مانده، من چرا تن به دیدن مزار او بدهم؟ او برای من هنوز زنده است.

بار دومی‌که از رفتن کسی بهت زده شدم اما همین ده روز پیش بود. یعنی مهر 1403.

سید برای من در کودکی و نوجوانی، نماد فلسطین و نماد مبارزه بود. کسی که پشت به یک پردۀ آبی می‌ایستاد و با دنیا حرف می‌زد. آن اوایل که عربی بلد نبودم، چندان نمی‌فهمیدم حرف‌هایش را و تمام درک من از او خلاصه می‌شد از همان قاب و همان تصویر. به تدریج اما بزرگ‌تر که شدم و آمدم مدرسۀ راهنمایی نسبتی هم بین من و زبان عربی شکل گرفت. اوایل اگرچه بدم می‌آمد از عربی و هیچ چیز از آن سر در نمی‌آوردم، ولی کمی‌که گذشت با آن انس گرفتم و تازه برای خودم عرب شده بودم. دلیل انس گرفتنم هم البته سید بود. گوش دادن به سخنرانی‌های او به تدریج باعث شد، عربی ام خوب شود. یک موقعی برنامه ثابت تمرین عربی برای خودم گذاشته بودم که پخش زنده المنار، برنامه سخنرانی‌های سید و حتی بعضی اوقات آرشیوهایش را نگاه کنم. همین هم شد که روز به روز بیشتر او را می‌شناختم و تازه فهمیدم سید را. وارد دبیرستان که شدم، دیگر برای خودم شده بودم یک پا عرب. آن قدر که امتحانات عربی مدرسه را نخوانده بیست می‌شدم و در کنکور هم عربی عمومی‌و اختصاصی را 100 زدم. عمده علتش هم سید و سخنرانی‌های سید بود. هر چه بیش‌تر می‌گذشت سید را بیشتر می‌شناختم و بیشتر هم به او وابسته می‌شدم. هر جایی سخنرانی سید بود و در دسترس می‌شد گذاشت در هندزفری و گوش داد من آن را پیدا کرده بودم. یادم می‌آید سال 98 بود. مدت زیادی از ششم تیر 98 نگذشته بود. من تازه قلبم را پیدا کرده بودم. همین بین بود که سخنرانی‌های کوتاهی از سید پیدا کردم که نه تنها ربطی به سیاست و دنیا نداشتند که بهتر از هر کس دیگری عشق را فهمیده بود و توضیح می‌داد. از لوازم حب می‌گفت. از دنیا و بی وفایی آن. از صبر. و مهم‌تر از همه از خدا. از آن روزها بود که سید برایم معنای تازه‌ای پیدا کرد. من تازه سیدی را شناخته بودم که نه فقط با اسرائیل می‌جنگید که قبل از آن با شیطان جنگیده بود و روحش به قول مالکوم ایکس وسعت پیدا کرده بود. در تمام روزهای سخت پس از آن، که یکی بعد از دیگری، بحران روی بحران در زندگی سراغم می‌آمد، سید و صدای سید بود که نمی‌گذاشت نا امید شوم. حالا دیگر روح بزرگ سید برایم حجتی شده بود در مبارزات نظامی‌و سیاسی‌اش حتی. اگر جایی شک می‌کردم که حق و باطل کدام است، به او نگاه می‌کردم که ببینم او کدام طرف ایستاده.

حالا اما بعد رفتنش، مثل همان اردی‌بهشت 1401، باورم نیست که رفته باشد. اخبار را کاری ندارم. به این که می‌گویند با ریختن چندین تن بمب روی سرش شهیدش کرده اند کاری ندارم. به این که چقدر نبودنش در این اوضاع چقدر حس می‌شود، کاری ندارم. برای من سید هنوز زنده است. هنوز وقتی گرمای صدایش را می‌شنوم، خون در رگ‌هایم به جوش می‌آید. هنوز آن لبخندهایش برایم آرامش است در سختی‌ها.

چطور باور کنم که سید نیست؟

به قول شاعر
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب...ماه را می‌شود از حافظۀ آب گرفت؟!

برچسب ها
بازدید : 2
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هوالمولی

می‌دانیم که مساحت کرۀ زمین، همین سیاره‌ای که ما روی آن زندگی می‌کنیم و تاریخ بشر روی آن رقم خورده، چیزی حدود 510 میلیون کیلومتر مربع است. البته که در مقایسه با جهان پیرامون ما به استثنای کرۀ زمین، عدد چندان بزرگی به حساب نمی‌آید. من اما نمی‌دانم مساحت کربلا چقدر است. ولی هر چه هست می‌دانم مساحت آن در ذهنم خیلی بیشتر از مساحت کرۀ زمین است! همین‌طور مساحت نجف را اگر بخواهید حساب بکنید و همین طور مساحت مشایۀ ما بین نجف تا کربلا را. هر چقدر باشد، مساحتش از مساحت زمین بیش‌تر است. یک خطی‌اش را بخواهم بگویم، این جغرافیا آن هم در محدودۀ زمانی اربعین، مساحتش از مساحت کرۀ زمین بسیار بیش‌تر است.

معیار من برای کوچک بزرگی البته که با معیارهای علم تجربی فرق می‌کند. من معیارم برای کوچکی این است که هنوز که هنوز است با وجود آن که دو سال می‌شود اربعین به کربلا نرفته‌ام، در کربلا زندگی می‌کنم. بگویم یعنی چه؟ آها. زندگی یعنی این که هنوز که هنوز است وقتی جای بی‌ربطی مثل دانشگاه می‌بینی دو نفر عراقی گرم صحبت با هم ‌دیگر هستند، تو بی آن که دست خودشت باشد، یاد کربلا بیافتی و دلت بشکند. زندگی یعنی این که محال ممکن است، مسیری طولانی را پیاده روی بکنی، اما به یاد قدم زدن در مشایه نیافتی. زندگی یعنی این که تا مدت‌ها به یاد آن خوابیدن‌های گوشۀ ایوان حرم امیرألمؤمنین، در خانه هم که هستی، ترجیح می‌دهی روی زمین بخوابی و به جای بالشت، دست‌هایت را بگذاری زیر سرت. زندگی یعنی این که هر وقت کسی را که دوستش داری بعد از مدت‌ها دوباره می‌بینی، همین اشتیاقت بی حدت ناخودآگاه تو را به یاد اولین مواجهه‌ات با ضریح شش گوشۀ اربابت می‌اندازد.

و دقیقا برای همین است که من اعتقاد دارم، زندگی در جغرافیای کربلا، بسیار بزرگ‌تر از زندگی در جغرافیای سیاره‌ای به اسم زمین است. مردم زمین، زندگی‌شان هیچ شباهتی به زندگی آن‌هایی که در کربلا زندگی می‌کنند، ندارد. آن‌ها محال ممکن است غریبه‌ای را از جان و دل‌شان دوست داشته باشند. دوست‌داشتن‌های آنان منطق دیگری دارد، اگر فایده‌ای بر آن مترتب باشد، هم دیگر را دوست دارند، اما اگر نباشد، به کسی نگاه هم نمی‌کنند، چه برسد به دوست داشتن. در جغرافیای کربلا اما، انسان‌ها منطق دوست داشتن‌شان، درست مثل جغرافیایی که در آن ساکن اند، زمین تا آسمان فرق می‌کند. در کربلا، تو را دوست دارند، بی آن که اسمت را بدانند. محبت‌شان را خرج تو می‌کنند بی آن که در قبالش کم‌ترین چشم داشتی از تو داشته باشند. در کربلا، تو را دوست دارند، به خاطر خودت، نه به خاطر منفعتی که در دوست داشتن تو وجود دارد.

نمی‌خواهم حدیث را به رأی خودم تفسیر کنم، اما چه بسا منظور از «کل أرض کربلا» هم همین باشد. کربلا، بسیار بزرگ‌تر از آنی است که در جغرافیای زمین بگنجد. برای همین هم هست که همۀ زمین‌ها کربلا هستند. بماند که شخصا هنوز به «کل یوم عاشورا» نرسیده ام. زیارت اربعین این امکان را به من داد، که پایم را از محدودۀ جغرافیای زمین فراتر بگذارم، اما فرارَوی از تاریخ و زمان، معرفت بیش‌تری می‌طلبد تبعا.

بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هوالمولی

بر خلاف خیلی از اطرافیانم، خبر شهادت اسماعیل هنیه چندان برایم حیرت‌آور نبود. آن هم به چند دلیل واضح و مبرهن. ما (یعنی همۀ آن‌هایی که به نحوی با اشغال قدس و سرزمین فلسطین مشکل داریم) باید قبول کنیم که آزادی فلسطین کار بزرگی است و هزینه‌های بزرگی هم باید برای آن داد. شهید هنیه، که خدا رحمتش کند، برای خیلی از هم نسل‌های من که از شیخ یاسین و عرفات، فقط اسم‌شان را شنیده بودیم، نماد مقاومت فلسطین به حساب می‌آمد. طرف مقابل هم خوب می‌دانست، برای حفاظت از خودش باید چه کسی را و در کجا هدف قرار بدهد. برای همین شاید عجیب‌تر این می‌بود که هنیه را در قطر یا ترکیه به شهادت می‌رساندند. آن‌ها این هزینه را متوجه ایران کردند، تا بلکه درست همزمان با سر کار آمدن یک دولت به نسبت سازش‌کار تر با غرب در ایران، تا قبل از یک سالگی طوفان الأقصی آن را فرو بنشانند.

اگرچه، هنیه هم مثل حاج قاسم، حیف بود که در بستر یا در تصادف و بیماری فوت کند. این مرگ حق او بود. اما از آن طرف هم برای خود ما در ایران، درس عبرت خوبی شد که نگاه‌ واقع‌بینانه به دشمن داشته باشیم و از دعواهای حیدری-نعمتی داخلی و شعارزدگی فاصله بگیریم؛ چه آن که فرمود:«مَن نامَ لَم یَنِم عَنه».

شخصاً مدت‌هاست که برایم این کلام آقا سید موسی صدر، که «شرف القدس یأبی أن تتحرر إلا بید المؤمنین المجاهدین الشرفاء» حکم شاه کلید را دارد برای تفسیر حوادث فلسطین. قدس و سرزمین فلسطین، آزاد نخواهد شد، مگر این که ما شرافتمندانه و از روی ایمان به خدا، با دشمن خدا جهاد کنیم. بدیهی است آن‌هایی که این‌گونه بودند، خار چشم دشمن می‌شوند و ناگزیر جان‌شان را فدای راه‌شان می‌کنند. اما خب، راه شهدا را نمی‌توان گره زد به هوای نفس من و امثال من، که قدرت برایمان وسیله است و چه بسا اگر فاتح این معرکه باشیم، بیش از اسرائیل به اسلام عزیز لطمه وارد کنیم.

چه آن که دشمن ما (که من آن را تنها محدود به اسرائیل و آمریکا و کذلک نمی‌دانم) روی همین هواهای به ظاهر مشروع و جانماز آب کشیدۀ ما حساب باز کرده است. ما درست میانۀ جنگی ایستاده‌ایم که چه بسا لازم باشد گاهی به مصاف خودمان برویم. آن هم درست مثل ابراهیم. ابراهیمی‌که اگرچه به سوی شیطان بیرون از خود سنگ زد، اما تا آن لحظه که حلق اسماعیل را روی سنگ قرار داد و از خودش عبور کرد تا دستور خدا بر بریدن حلق اسماعیل را به جا بیاورد، سربلند از آزمون قربانی بیرون نیامد.

امت ما هم ناگزیر برای رهایی قدس و اسلام از چنگ صهیونیسم، باید قربانی کند. این قربانی هم قاسم و اسماعیل و جان‌های گرامی‌مردم فلسطین و لبنان و ایران نیست. این قربانی، گذشتن از هوایی است که ما را به خودمان گرفتار کرده و فارغ از این که اسرائیلی در کار باشد یا نباشد، شرافت قدس اجازه نخواهد داد، به دست چون مایی آزاد شود.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 39
  • کدهای اختصاصی